واقعیته بابا رو برای پدرام که گفتم ابروهاشو کشید تو هم و بدون هیچ حرف پس و پیشی گفت نه! اینطوری نه! 

_ من: :| ، چی نه پدرام جان؟! 

+ اون: تو داری مجبوری بهم جواب مثبت میدی.نمیخوام اینطوری شروع شه.

_ من: خب نه اینطور نیست.شایدم هستراستشو بخوای همین معطل موندنمونم به خاطر موضوع باباستاصلا دیگه نمیدونم چی درسته!

+ اون: نمیدونی؟؟ من با اینکه بابات قراره چی بگه و چطور برخورد کنه کاری ندارم.ولی به عنوان آدمی که بیرون از رابطه ماست نباید اینقدر بها بدی بهش و اینقدر انرژی و احساس و تایم خرج این قضیه کنی.من ماه هاست دارم واسه این لحظه  ثانیه شماری میکنم،اونوقت میای با چشمای پره اشک  میگی مجبوریم ازدواج کنیم!! هروقت اونقدری بزرگ شدی که این خودخواهیاتو بزاری کنار و تلاشهای منو هم ببینی بعد حرف میزنیم.

:|||||

بعده حرفاش به قدری هنگ کردم که آنالیز موقعیتم ممکن نبود.رفتم یه دفتر آوردم کل داستانو مشکلات و موضوعات و محدودیتها و هرچی بدبختی بود توش نوشتم تا ببینم دقیقا باید از کجا شروع کنم این گره های کورو وا کنم.همینطور داشتم اولویت بندی میکردم که نخ تسبیح بابام گره خورد به سیم گیتار پدرام! :| اصلا دغدغه م عوض شد.کار پدرام مثه گل به خودی بودالان یکمی بهم برخورده و دارم فکر میکنم چه بچه بازیه مزخرفی راه انداخته بودممگه بابام دیو دو سره که اینقدر گندش کردم و گند زدم به احساسات این بچه! وای اگه نگیرتم چی!! :|  :))




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فانتاکروم شرکت نگهداري سالمند سماپارسا hektori اشتراک گذاري دارايي بوی عطر... هارمونی باران روزمرگی های یک کنکوری سرسخت خرید نخ اکریلیک فرش ماشینی پریشان نوشت